.
نه دلمان می آید کرکره این وبلاگ را پایین کشیده و به کلی از محله بلاگفا رخت بر ببندیم، نه به قول اجنبی ها موود خمیازه کشیدن داریم. شاید چند صباحی کلید وبلاگمان را به ممدکچل ببسپریم و از وی بخواهیم چراغ اینجا را روشن نگه دارد!
ایام بزرگداشت مقام معلم و فصل قدردانی از این قشر مفلوک و محجوب و مغضوب که فرا می رسد، هر معلمی (چه در مهد کودک باشد و طفولات دیگران را درس دهد و چه در مهد غولک* باشد و غولکان را سرگرم نماید) ناخودآگاه تمام وقایعی که در دوران دانش پراکنی اش بر وی گذشته اند، همچون سریالی بی انتها بر پرده ذهنش نقش می بندد. ما نیز از این قاعده مستثنی نیستیم و در دو سه هفته، سیل خاطرات و خطرات چندین ساله مان بسان آتشفشانی افسار گسیخته از گورستان ذهن مان فوران می کند و بر صفحه یادمان جاری می شود؛ گویی ذهن مبارکمان اسهال گرفته باشد. از آنجاییکه بهترین راه برای خلاص شدن از شر هر چیزی، پخش کردنش در میان دیگران است، ما نیز بنا داریم برخی از این خاطرات را در اینجا بچاپانیم تا هم دوستان را در تجربیات خود سهیم نماییم و هم اندکی از سنگینی آن بکاهیم. در ادامه مطلب به شرح ماوقع اولین روز تدریسمان می پردازیم.
دو سه شب پیش بود که پس از کش و قوس های فراوان سرانجام اخوی مرگ (همان خواب را می گوئیم) مرحمت فرمود و به سراغ مان آمد و ما را از شر دیدنی های نادیدنی این دنیای حقیقی اما پر دروغ راحت نمود. هنوز کاملاً به خواب نرفته بودیم که ناگهان در اتاق مان باز شد و از میان آن، کلّه ایی براق و کاملاً خالی از موی پدیدار گشت. کلّه که چه عرض کنیم بیشتر شبیه یک شلغم عظیم الجثه بود. ابتدا گمان بردیم طبق معمول یکی از آن کابوس های بی سر و ته به سراغ مان آمده است بنابراین با خیالی آسوده منتظر ورود سایر اعضا و جوارح آن موجود شدیم.
-- باقی اش را در ادامه مطلب بخوانید
دیروز برای انجام پاره ای اصلاحات بر روی سر مبارکمان، به سراغ اکبر گِــلت (سلمانی محله مان) رفتیم. ابتدا گمان می بردیم که موچین خانه* چون همیشه بی رونق باشد و جناب گِــلت ما را با آغوش باز بپذیرد لکن خود غلط بود آنچه می پنداشتیم. چنان همهمه و غلغله ایی در آنجا به پا بود که انسان را به یاد صفهای طویل توزیع برنج کوپنی می انداخت. با هر زحمتی بود در میان آن جمعیت اصلاح طلب، برای خود جائی باز نمودیم و به انتظار نشستیم تا صبح دولتمان بدمد و جناب اکبر گِــلت سرمان را سامانی بدهد.
باقی اش را در ادامه مطلب بخوانید
رمز؛ همان همیشگی
.
.
باقی اش را در ادامه مطلب خوانش نمایید؛
با همان رمز همیشگی
چندی پیش در خواب ناز به سر می بردیم که ناگهان لرزشی خفیف وجود مبارکمان را در بر گرفت. ابتدا گمان بردیم که سردمان شده است و این لرزش به خاطر برودت هواست بنابرین پتوئی گران که از مرحوم پدربزرگ به ارث برده بودیم را به دور خود پیچیدیم و مجداداً خُسبیدن آغاز نمودیم. هنوز چشمانمان گرم نشده بود که دگرباره لرزه بر اندام مان افتاد همراه با این لرزش بارانی از کتب ریز و درشت بر سر و رویمان باریدن گرفت. تمام این حوادث با چنان شتابی روی داد که چند لحظه بعد خود را در زیر تلی از علم و دانش مدفون یافتیم.
.
.
باقی اش را در ادامه مطلب خوانش نمایید
رمز همان همیشگی
دو سه روز پیش ضرورتی پیش آمد و باید بلادرنگ راهی پایتخت می شدیم. از آنجایی که هنوز در ایام شباب به سر می بریم و در سر آمال های فراوان می پرورانیم، پرواز با "عزرائیل ِ پرنده" و ناکام شدن احتمالی را جایز ندانستیم و تصمیم گرفتیم به گونه ای دیگر طی الطریق نمائیم. پس از بررسی موشکافانه و تیزبینانه تمامی جوانب امور و م با صاحبنظران و کارشناسان، سرانجام "مار آهن"* را بعنوان مرکب خویش برگزیدیم. اگرچه تهیه بلیط کاری محال می نمود لکن به لطف و مساعدت یکی از عزیزان "از ما بهتر" بلیطی ابتیاع نمودیم و توشه راه را برگرفتیم و با دوستان و آشنایان وداع نمودیم و راهی شدیم.
.
باقی اش را در ادامه مطلب خوانش نمایید
رمز، همان همیشگی
چندی بود که تعدادی از دوستان در پیامهای خصوصی و عمومی و به شکل مستقیم و غیر مستیقیم، در مورد ممدکچل پرس و جو می نمایند. هرچند ما یکی دو سال پیش طی خمیازه ایی مفصل به شرح زندگی ممدکچل پرداختیم لکن بسیاری از دوستان در آن ایام در محله بلاگفا ست نداشته بودند و موفق به خوانش آن بیوگرافی نشده اند از اینرو تصمیم گرفتیم جهت تنویر افکار عمومی، آن خمیازه را از بایگانی بیرون کشیده و مجدداً در اینجا بچاپانیم. باشد که شیفتگان ممدکچل را قانع کرده باشید
باقی اش را در ادامه مطلب خوانش نمایید
درباره این سایت